یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی قشنگ بودن. یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش و دو تا برادراش، بعد از یه مدتی خدا یه آبجی کوچولوی خوشگل بهدخترک قصه ی ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت دخترک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر آجی کوچولوش بیاره.
اصرارهای دخترک قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دخترکوچولو که با خواهرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : آجی کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
یاد خوابام افتادم همش میخاستم خدا رو ببینم الان اونقدر یادم رفته دیگه بعضی وقا فراموش میکنم واسه چی اومدم.
سلام من الان خونم
سلام من الان خونم....چه ناز بود این مطلب... یاد بچگیای خودمو خودت افتادم
سلام

خیلی باحال بود..............خیلی خیلی قشنگ بود
شاد و موفق باشی
سلام اجی بیا خونه
سلام اجی ...... صبح بخیر... اومدم بگم دوست دارم عزیزم