میخام فرار کنم نمیدونم از چی از کی شاید از خودم ..... خسته ام از این همه .... آی دلم ناراحت نباش ...اشکال نداره زندگیه دیگه شادی ... برام بی معنی شده ...خدا خدا کمک غیاث
.....
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی قشنگ بودن. یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش و دو تا برادراش، بعد از یه مدتی خدا یه آبجی کوچولوی خوشگل بهدخترک قصه ی ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت دخترک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر آجی کوچولوش بیاره.
اصرارهای دخترک قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دخترکوچولو که با خواهرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : آجی کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
یاد خوابام افتادم همش میخاستم خدا رو ببینم الان اونقدر یادم رفته دیگه بعضی وقا فراموش میکنم واسه چی اومدم.
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند
تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی“اهمیت بستن گربه”